مادر در روز اول عید سال 65 که روز سردی بود چادرش را دور خود می پیچاند و با تکیه بر دیوار ایوان خانه ؛ چشم به جاده دوخته وساعتها در همین حال می ماند ؛ و امروز رفت و آمدها به منزل برای او مثل عیدهای سالهای قبل نیست اما هنوز به علت آن پی نمی برد و برخی هم تا روز قبل که دشمنی خود را بااین شهید آشکارا داشته اند امروز چه مهربان شده بودند !!!
چه کسی خبر شهادتش را به پدر و مادر علی خواهد داد...؟
پدر شهید پاسخی وارد حیاط منزل می شود و اینگار پیک این خبر ؛ اوست !!!! پدر را صدا میزند ومی گوید پائین از ایوان بیا باهات کاری دارم ؛ و دست او را می گیرد و به پشت منزل می برد و لحظه ی بعد شیون پدر همه ی اهل خانه را متوجه شهادت علی می نمایید وفهمیدند که می بایست آجیل وشیرینی روز عید را باید از سر سفره هفت سین خود بردارند و به جای آن هجله ی شهادت را علم کنند.
باز هم مادر متوجه این مصیبت نشده و با تعجب از خاله خود که هیچ وقت در اول عید بهشان سر نمی زند ؛ می گوید نمی دانم چی شده و چرا شما آمده اید که یکی از مهمانان گفت: چیزی نشده تو مادر شهید شده ای که در همین هنگام که متوجه ی داغ از دست رفتن جگر گوشه اش می شود وبا زدن خویش به ناله وفریاد می پردازد.
دوم روز عید قرار است پیکرش در روستا تشیع و در آرامگاه همیشگیش مسجد سجادیه درگاه به خاک سپرده شود؛ اما برخی در صدد بر هم زدن نظم تشیع جنازه هستند که با حضور پر شور مردم ؛ هم رزمان و روح بلند این شهید تشیع با شکوهی انجام می شود تا در خاطرهها برای همیشه ثبت گردد.
---------------------------------------------------------
میگفت:بوی عطرعجیبی میداد هربار که اسم عطرشو می پرسیدم جواب سربالا می داد؛شهید که شد تو وصیتنامه اش نوشته بود ؛ بخدا قسم هیچ وقت عطر نزدم هر وقت خواستم معطر شوم از ته دل میگفتم "السلام علیک یااباعبدالله"...برای شادی روح شهدا صلوات